معنی بهانه تراشیدن

لغت نامه دهخدا

بهانه تراشیدن

بهانه تراشیدن. [ب َ ن َ / ن ِ ت َ دَ] (مص مرکب) عذر و بهانه ٔ بی جا آوردن. (فرهنگ فارسی معین).


تراشیدن

تراشیدن. [ت َ دَ] (مص) ستردن موی و جز آن. (ناظم الاطباء). از تراش + َیدن (مصدری)، پهلوی «تاشیتن »... سغدی «تش » (بریدن)... گورانی «تاشن »، گیلکی «بتاشتن »، طبری «بتاشیین ». ستردن موی و جز آن. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش.
(بوستان).
|| رندیدن. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). رنده کردن. (حاشیه ٔ برهان چ معین). خراشیدن. خراطی کردن. (ناظم الاطباء):
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
|| با آلتی از روی جسمی جزٔجزء برگرفتن چنانکه با رنده از روی چوب یا با کمچه از روی خیار و هندوانه و جز آنها. (یادداشت بخط مؤلف):
از زمی این پشته ٔ گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش.
نظامی.
همه در بند کار خویش باشند
همه در کار خون دل تراشند.
نظامی.
|| حک کردن. (حاشیه ٔ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). || محو کردن. (ناظم الاطباء). ستردن چنانکه گِل خشک شده را از جامه باکاردی یا تخته ٔ لبه تیز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چو گاو ریخن آلوده، طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
سوزنی.
|| درست کردن. (ناظم الاطباء):
کمال، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن.
کمال خجندی.
|| ساختن و ایجاد کردن. (آنندراج). با آلتی بصورت مقصود درآوردن جسمی را چنانکه خراط قلیان را و بت گر وبت تراش بت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام.
فردوسی.
در حال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد. (قصص ص 90).
ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
(از آنندراج).
از سخن حاصل او آینه سان دست تهی است
ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| جعل کردن و برساختن. ایجاد کردن و به تصنع ساختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بهانه تراشیدن، ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است.
- دروغ تراشیدن، ساختن و جعل کردن خبری.
- سخن تراشیدن، صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته:
ختم است برغم چند تاشی
بر خاقانی سخن تراشی.
- انتهی.
رجوع به تراش (ترکیب سخن تراش) شود.
- سرخر تراشیدن، بحیلت کسی را موجب زحمت و از کار بازداشتن کسی دیگر کردن. ایجاد مزاحم کردن برای کسی.
- مدعی تراشیدن، بحیله ایجاد کردن مدعی برای کسی.


بهانه

بهانه. [ب َن َ / ن ِ] (اِ) پهلوی «وهان ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ [آوردن]، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج).... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف):
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
ستم را میان وکرانه نبود
همیدون ستم را بهانه نبود.
فردوسی.
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار.
فردوسی.
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار.
فرخی.
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زآن بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
چرا داری مر او را تو بخانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
(ویس و رامین).
نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانه ٔ عیادت نزدیک خواجه ٔ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه.
ناصرخسرو.
گوش تو زی بانگ او و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده ای به بهانه.
ناصرخسرو.
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنایی.
هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ).
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
شکایت کرد از احداث زمانه
که پیش آورد چندانش بهانه.
نظامی.
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون.
نظامی.
فی الجمله چه جویم و چه گویم
جمله تویی و دگر بهانه.
عطار.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه ٔ بهانه ٔ تست.
حافظ.
- امثال:
بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند.
حیله جو را بهانه بسیار است.
|| سبب و باعث و واسطه. (ناظم الاطباء). واسطه. (آنندراج). سبب. باعث. (فرهنگ فارسی معین). جهت. علت. دلیل:
بر این گفتها بر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
کسی بی بهانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد.
فردوسی.
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 96).
گنه کار و مسکین و بد کرده ایم
ترا بی بهانه بیازرده ایم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهانه قضا و قدر دان وبس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
مایه ٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری.
خاقانی.
روباهی در شارع ماهیی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروشان است که ماهی تواند بود این بی بهانه و تعبیه نباشد. (سندبادنامه ص 47). و به جانب دیگر تحویل کنی تا من این لشکرها بهانه ٔ نیل مقصود و حصول مطلوب از این ولایت بیرون برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فیلاطس لوح بهانه ٔ مرگ بر سر عیسی نهاد. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 352). گفت ندیدم بر وی بهانه که مرگ بر وی واجب کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 348). || عذر و پوزش و معذرت. (ناظم الاطباء). || بازخواست و ایراد. (فرهنگ فارسی معین). || حیله. (آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

بهانه تراشیدن

(مصدر) عذر و بهانه بیجا آوردن.


مانع تراشیدن

سنگ انداختن بهانه تراشیدن


تراشیدن

خراشیدن و پاک کردن

حل جدول

بهانه تراشیدن

بازی درآوردن


مثل بهانه تراشیدن

گربه رقصاندن


کنایه از بهانه تراشیدن

گربه رقصاندن

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

بهانه

عذر، دستاویز، عذر بی‌جا،
ایراد و بازخواست بی‌جا،
[قدیمی] دلیل، سبب، علت،
* بهانه آوردن: (مصدر لازم) برای سرپیچی از کاری عذر آوردن،


تراشیدن

ستردن موی از بدن با تیغ،
جدا کردن پوسته یا ورقه‌های نازک از چوب یا فلز با رنده یا سوهان یا چرخ، تراش دادن،
صاف کردن چوب یا تخته،
خراشیدن و پاک کردن چیزی،

فارسی به عربی

تراشیدن

احذف، اقطع، امح، حبوب، حلاقه، قبر، هاله، ورطه

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ معین

تراشیدن

ستردن موی به وسیله تیغ از بدن، سابیدن چوب یا فلز به وسیله سوهان یا رنده. [خوانش: (تَ دَ) (مص م.)]

معادل ابجد

بهانه تراشیدن

1028

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری